گزارش پیام ما از سرنوشت کودکان افغانستانی در گفتوگو با فعالان حقوق کودک و پدر و مادرها
چند شب است مردی بلند قد با هیکلی درشت که قنداق تفنگ را روی دوشش انداخته، پایش به خوابهای فاطمه باز شده است. مرد موهای ژولیده و بلندی دارد و ساکت است. او ناگهان تفنگش را به سمت فاطمه میگیرد. فاطمه هر شب به اینجای خواب که میرسد، چشمهایش باز میشود. صبحها در کابل برخلاف شهرهای دیگر که خواب شب تمام میشود و کابوسها جای خود را به روشنی واقعیت میدهند، خوابها کش میآیند. در شهر مردهای بلند قد و هیکلی با موهای ژولیده، قنداق تفنگ را روی دوششان انداختهاند و معلوم نیست که چه زمانی تفنگشان را به سوی مردم میگیرند.
فاطمه یکی از 4500 دختری بود که انفجار مکتب سیدالشهدا در کابل را به چشم خود دید. مکتب در منطقه هزارهنشین کابل سوخت. انفجار 85 نفر را کشت و 150 نفر را مجروح کرد و دختران زیادی را از 18 اردیبهشت به این طرف عوض کرد. زهرا تا روزها خانهنشین شد، مثل رد خون که بعد از مدتی از دشت برچی پاک شد، فکر درس خواندن هم از سر زهرا افتاد. به شهادت روانشناسان، زهرا یکی دانشآموزان کلاس دهمی، روزهای زیادی از رنگ قرمز فراری بود. هرچیزی که به سرخی میزد، او را یاد خونهای ریخته شده در انفجار میانداخت. انفجاری که دولت افغانستان آن را به گردن طالبان انداخت و طالبان، مقصر آن را داعش میدانست. سمیه دانشآموز کلاس یازدهمی همان مکتب چندباری برای درمان ترسهایی که مثل بختک به جانش افتاده بودند، پیش روانشناس رفته بود. به دکتر گفته بود از هرکسی که لباسی شبیه طالبها را پوشیده باشد، میترسد. پرسیده بود چطور میتواند به کسانی که این همه سال کشتار کردند، اعتماد کند؟ آخرین بار چادری تنش کرده بود، صورتش را پوشانده بود و به دکتر گفته بود، نمیداند بازهم بتواند بیاید یا نه؟
آینده روشن نیست
داکتر حسین، دیروز با پسر نهسالهاش دعوا کرد. پسر گفته بود دوست ندارد موهایش را کوتاه کند. داکتر حسین اصرار کرده بود: «موهایش شبیه جوانکهای امروزی بود، بگومگو کردیم، گفتم باید کوتاهشان کنی تا دردسر نشود.» داکتر حسین روانشناس است، مرکز مشاوره دارد و ساعتهای زیادی با کودکان سپری میکند. میگوید از روزی که طالبها کابل را محاصره کردند، کمتر کودکی را در محوطه مجتمع مسکونیاش دیده است: «بچهها داخل کوچه و خیابان نبودند، بعد از سه روز یکی آمد و چند نفری هم ترسشان ریخت و رفتند.» خودش اما به پسر و دخترش اجازه بازی در کوچه نداده. از بازار برایشان دنبال تنبان افغانی گشته تا لباسهایشان را عوض کند. از کوچه و خیابان شنیده که لباسها باید رنگ عوض کنند. کت و شلوارها باید کمکم از کمد لباسها حذف شوند، جایش لباسهای سنتی که تن طالبهاست، بنشیند. داکتر حسین نمیداند که عمارت اسلامی به او اجازه کار میدهد یا نه: «به نظر میرسد که فعلا مانعی نیست. مکاتب، دانشگاهها، کودکستانها تعطیل است اما گفتهاند که وقتی باز شود، معلمهای دختران، باید زنان باشند و پسران را باید مردها آموزش دهند. در دانشگاه هم گفتهاند که اگر استاد مرد باشد، باید پیرمرد باتقوا باشد.» داکتر حسین خندهاش میگیرد، در میان قطع و وصلیهای مداوم اینترنت، صدای خندهاش چند پاره میشود و از توی گوشی تلفن به چند هزار کیلومتر این طرفترش میرسد: «من در دانشگاه درس میدهم، پیرمرد نیستم، تقوایم را هم نمیدانم، خدا باید بسنجد.» این روزها عمر شوخی در کلام افغانستانیها کوتاه است. بعد از هر بگو بخند کوتاهی باید خودت را برای شنیدن خاطرهای تلخ آماده کنی: «در قندوز و تخار دختر بچههای زیادی را فراری دادند، خانوادهها میترسند، بیشتر برای دختران نگرانند، مردان و زنان زیادی را دیدم که برای دخترانشان به دنبال ویزا بودند. پدری 3 دخترش را روانه میدان هوایی کرده بود، میگفت از جهاد نکاح بهتر است.» صحبت از قندوز به کلینیک خودش در کابل میرسد و کودکانی که بعد از هر انفجار و انتحار در کابل تلاش کرده تا درمانشان کند. درمان زخمهایی که روی قسمتی از بدن نشسته که کسی نه میتواند ببیندشان و نه میتواند درکشان کند: «ما تلاش کردیم به دختران زیادی در مکتب سیدالشهدا کمک کنیم، میدانید تروما پیچیده است، گاهی ظرف چند ماه درمان میشود و گاه تا پایان عمر با فرد آسیب دیده همراه است. آخرین بار یک جلسه 8 نفره داشتیم از کلاس هفتم تا دوازدهم آمده بودند، ترس و وحشت داشتند اما میخواستند هرطور شده درسشان را ادامه دهند. براساس آمار ما 79 درصد از کلاس دهم و یازدهمیها دچار پیتی اس دی شدند و انفجار را به چشم خود دیدند، ما با این نفرات دورههای درمانی را آغاز کرده بودیم.» افعال جملههای داکتر کمکم مضارع میشود و به لحظه سقوط کابل میرسد: «وقتی کابل سقوط میکند، انگار یکبار دیگر مکتب منفجر میشود. همه شوکه میشوند.» در روانشناسی به این شوک همگانی میگویند اشتراک دردها یعنی دردهای دختران مکتب حالا تکثیر شده و به جان همه کشور افتاده است. درد با یک سوال مشترک: «آیا میتوانیم درس بخوانیم؟» داکتر حسین برای این سوال جواب روشنی ندارد: «گفتند دختران میتوانند درس بخوانند، اما احتمالا خبری از کتاب آناتومی و درسهای علمی نباشد، من برای فرزندان خودم، دو پسر و دختر شش ساله کوچکم دغدغه زیاد دارم، به مکاتبی میرفتند که درسهایشان به زبان انگلیسی بود، مکتب بسته شده، معلوم نیست دیگر باز شود و بگذارند بچهها زبان و درسهای علمی بخوانند.»
طلوع هر روزه وحشت در افغانستان
بچهها در افغانستان جنگ را میشناسند، پای صحبت هر قوم و خویشی که بنشینند خاطراتی از اشغال شوروی و «امارت اسلامی» در ذهنش دارد، بچهها از بچههای نسل قبلشان یادگرفتند که باید از جنگ بترسند. وقتی مریم کریمی با دو پسر 4 و 13ساله و یک دختر 16 سالهاش راهی مرز شد هم، بچههایش یاد گرفته بودند که از جنگ بترسند: «ما از مزار شریف به هرات رفتیم و بعد با ماشین از هرات به مشهد آمدیم، لب مرز طالبها بودند و حتی پاسپورت ما را طالبها چک میکردند، دختر من به شدت ترسیده بود، پسرم مدام گریه میکرد، هرچه تا به حال از طالبها شنیده بودند، حالا داشت برایشان زنده میشد، هنوز هم میترسند با اینکه آمدیم ایران. همه مردم میترسند، بسیاری از کارمندان موسسه خودمان اصلا بیرون نمیآیند.» مریم در مزار شریف موسسه خیریهای داشت. موسسه خیریه کودکان افغانستان که یک شعبه آن در مزار شریف بود و شعبه دیگرش در کابل. موسسه هزار کودک آسیب دیده را سرپرستی میکرد. کودکان کار، کودکان بدون سرپرست، کودک تک سرپرست و حتی آنهایی که بیماریای داشتند. مثل کودکان مبتلا به تالاسمی: «ما از حدود 200 کودک که تالاسمی داشتند و در بیمارستان مرکزی مزار شریف بودند، حمایت میکردیم، اصلا در موسسه خیریه یک اتاق تالاسمی داشتیم. متاسفانه وقتی جنگ شد، داروها کمیاب شدند و ما 18 کودک را از دست دادیم.» مریم دیروز با سه فرزندش توانست ویزای ماندنش در ایران را یک ماهه تمدید کند، ماندنی که معلوم نیست بازهم تمدید شود یا نه. سکونت در اقلیم دیگر باعث نشده تا مریم و فرزندانش از افغانستان فاصله بگیرند، سرزمین توی فکرشان رژه میرود: «یک ماه است که آمدیم اما با قوم و خویش و دوستانمان در ارتباطیم، در مزار بیشترین آسیب را کودکان و زنان میبینند. کدخدای محلهها به گوش طالبان رساندند که زنان بیوه در آنجا هستند، طالبها سرشماری را آغاز کردند و تلاشی خانه به خانه برای پیدا کردن آنها شروع شده، در بعضی ولایتها فعالان حقوق بشر، فعالان حقوق زنان از خانهها خارج شدند و دیگر به خانهها برنگشتند. کودکان بیشتر با وضعیت بد اقتصادی، غذایی و پوشاک مواجهه هستند، مادرها یا در رستورانها یا در هتلها یا در خانههای مردم کار میکردند، اما این روزها طالبها به زنان به جز زنان دکتر و زنان معلم اجازه کار نداده و این روزها حتی زنان در ادارات دولتی نمیتوانند کار کنند.» فکر و خیال مریم از مزار شریف به کابل میرسد، میدان هوایی که این روزها غلغله جمعیت است: «مردم از ترس جان به میدان هوایی آمدند، چند نفر از هواپیما پرت شدند و عدهای زیر دست و پا ماندند، 3 نفرشان کودک بودند، کودکان در جمعیت له شدند.» انتهای پیام صوتیاش در واتس اپ خالی میماند. مریم سکوت کرده و مشخص نیست در این لحظات فکرش پی کدام کودک است. موسسه کودکان افغانستان در سال 97 آماری از وضعیت کودکان مزار شریف بهدست آورده است. مریم میگوید در آن سال فهمیده که 54 درصد از کودکان مزار کار میکنند و 20 درصدشان اصلا به مدرسه دسترسی ندارند و 4 درصدشان اصلا سواد ندارند. او میگوید نمیداند آینده این کودکان چه میشود، آینده کودکانی که حالا اصلا نه خودشان و نه مادرشان از خانه خارج نمیشوند و وحشت مثل خورشید هر روز در شهر طلوع میکند: «از وقتی خبر دادند که دو کارمند و دو پلیس زن و یک دختر 13 ساله بدون روپوش در بلخ تیرباران شدند، همه ترسیدند، وحشت زده شدند.»
زیر برقع، کسی، کسی را نمیشناسد
جاهده میگوید خودش و تمام شاگردان افغانش وقتی کابل سقوط کرد، همان احساسی را داشتند که سالها پیش وقت خروج از کشورشان داشتند: «انگار یکبار دیگر مهاجرت کرده باشیم، همان حال و احوال بود، فرقی نمیکرد». جاهده میگوید وحشت این روزها عضو تازه خانوادههای افغانستانی شده است: «دختر دایی من روز شنبه رفته بود مکتب، گفته بودند که باید برقع بپوشند، میگفت همه دخترا که تا قبل هر لباسی که میخواستند میپوشیدند، حالا چادری سر کرده بودند». زیر برقع کسی، دیگری را نمیشناسند. جاهده معلم انجمن یاری کودکان در معرض خطر، میگوید این روزها دختران و پسران کوچک از خانه خارج نمیشوند، میگوید هروقت که چشمشان به طالبها میافتد، فرار میکنند و داد میزنند، کسی دل و دماغ رفتن به پارک و بازیهای بچهها را ندارد. در میان واقعیات امروز به خاطرات 26 سال پیش هم میرسد: «رفته بودیم هرات، عروسی عمویم، صبح که رفتیم مکتب، دیدیم چند مرد هیکلی با تفنگ جلوی راهمان را گرفتند و نگذاشتند به مدرسه برویم، وقتی برگشتیم پدرم گفت خبر دادهاند که هرات سقوط کرده است.
آن روزها مثل الان نبود که همه رادیو و تلویزیون داشته باشند، ما دیر فهمیدیم.» جاهده از همان روزها با خانوادهاش به تهران مهاجرت کرد. مثل همه مردان و زنانی که آن روزها از کشور فراری شدند و حالا هم در پی راهی برای خروج از سرزمینند. جاهده در پرسوجوهایش فهمیده که کابل این روزها در امنیت است، عفو عمومی و مماشات امارت اسلامی اما هنوز مردم را راضی نکرده که بچههایشان را از خانه خارج کنند. نهادهای بینالمللی اعلام کردند که جدای از وضعیت روحی و سلامت روانی، حدود یک میلیون کودک افغان از مشکلات سلامت مرتبط با سوتغذیه رنج میبرند. هنریتا فوره، مدیر اجرایی صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد گفته است که 10 میلیون کودک افغان هم برای دسترسی به غذای کافی به کمکهای بشردوستانه نیازمندند. یونیسف همچنان گفته ۴.۲ میلیون کودک افغان از جمله ۲.۲ میلیون کودک دختر نیز از تحصیل محروم هستند. مدیر اجرایی یونیسف میگوید در ماههای اخیر ۴۳۵ هزار کودک و زن در داخل افغانستان آواره شدهاند. فعالان حقوق کودک در پایان همه جملاتشان یک پاسخ تکرار شونده دارند: افغانستان این روزها از صدای بازی و خنده کودکان خالیست.
_____________________________
هویت بعضی از مصاحبهشوندگان در گزارش کامل نیامده است و هویت آنها نزد روزنامه محفوظ است.
منبع: روزنامه پیام ما