بزرگترین آموزگاران در مدرسه، کودکان هستند

گزارشی از کارگاه نمایش خلاق در محله صباشهر

شماره دوم

هامون قاپچی- وحید صالحی

فصل تابستان، گرچه با تعطیلی مدارس، احساس رهایی را برای بچه ها همراه دارد اما کودکانمان در صباشهر، تابستان را متفاوت تجربه می کنند.

حضور بعدی ما با ریزش نفرات در ایام تابستان و هم چنین بی‌ثباتی آن ها در کارگاه نمایش، همراه بود. با رفتن بچه ها در محل و صدا کردن رفقایشان هفت نفر و بعد از آن دو سه نفر دیگر به جمعمان اضافه شدند. گرمای هوا و کارِ کودکان و نوجوانان اصلی ترین دلیل عدم حضور آن ها بود. کار را آغاز کردیم، بهترین کلاسی که می توانیم در آن کار کنیم، کلاس داخل حیاط است. هر جلسه میزها و صندلی ها را به کمک بچه ها بیرون می بردیم و همگی دورتا دور کلاس می ایستادیم.

در ابتدای جلسه خواستیم تا بچه ها به ما زبان پشتو یاد بدهند.دوباره اعداد را با هم مرور کردیم. یکی از بچه ها یک، دو، سه را به سُغدی (ازبکی) به ما گفت. تصمیم گرفتیم یک بار پشتو و یک بار سغدی بخوانیم. تمام تلاششان را در انتقال زبان به ما انجام دادند.

طبق روالی که در این چند جلسه با همدیگر گذاشته‌ایم در ابتدا با گرم کردن و حرکت کششی آغاز کردیم. سعی کردیم تا حرکات کمی پیچیده تر و سخت تر و همچنین باعث رفع انقباضات در بدنشان بشود. استمرار در حرکات دست که باید استقامت را به آن اضافه کرد، از چنین نمونه هایی است.

چند نفر از بچه ها سراغ حرکاتی را می گرفتند که جلسه قبل انجام داده بودیم به درخواستشان آن حرکات را اضافه کردیم، به این نتیجه رسیده‌ایم که کودکان بازی کردن بهتر از هر چیز دیگری در ذهن می سپارند، دلیل هم کاملا مشخص است: هم جذاب، هم غیر سرکوبگر و رها است. بنابر این حرکات کششی زیر دسته ی بازیگوشی های بدنی برایشان قرار می گیرد، چرا که به واسطه بازی در محل و باغ و طبیعت، بدن هایی آماده تر از کودکان شهرهای بزرگ دارند. این را در بارفیکس رفتن هم می توان متوجه شد.

بعد از این حرکات بچه ها نوبتی یک شغل را بازی (پانتومیم) می‌کردند و بقیه حدس می‌زدند. عده ای موفق عده ای بی‌کنش و عده ای به اشتباه انجام می دادند، از آن ها خواستیم تا با مشاهده ی دقیق شغل ها عادت آن ها را بتوانند بازی کنند. در یکی از تمرین ها که موقعیت خیاط بود و یکی از بچه ها نتوانست این منظور را به دیگران منتقل کند، یکی از بچه ها که سابقه کار در خیاطی را داشت گفت احتیاج به یک میز هست و آن کار را به بچه ها نشان داد، به بچه ها گفتم: پای او را نگاه کنید که چه طبیعی پدال چرخ را فشار می دهد. او چون این کار را دقیق دیده و انجام داده، الان آن را اجرا می کند. همین باعث شد تا درک بهتری نسبت به اجرای چنین موقعیت هایی داشه باشند.

بعد از این بازی، شروع به هم آوایی و صدا سازی کردیم. قبل از جلسه بنا داشتیم تا با ضبط صدای بچه ها و خواندن یک آواز یا سرود یا هرچه دوست داشتند، صدایشان را ضبط کنیم و در جلسه ی بعدی حاصل را برای خودشان بگذاریم تا گوش بدهند، این کار هم انگیزه ایجاد می کند و هم ذهنیتی به ایشان می دهد تا متوجه شوند که ضبط یک آواز چند صدایی چه ویژگی هایی می تواند داشته باشد.

متاسفانه مشکل وسیله داشتیم که در نهایت برطرف شد. از آن ها خواستیم تا شعری بخوانند، هیچ کس حضور ذهن نداشت. یکی کتاب فارسی دبستان را آورد. عده ای با اشعارش موافق و عده ای مخالف بودند. تصمیم گرفتند که یک شعر را که یک دختر هشت ساله کلاس از مادرش شنیده است، را بخواند:

کبوتر که پرستم

دیگرگلهای خوشبو

دمایی که به دریا

زمین و آسمانها

خدا خالق دریاست

زمین و آسمانها

در ابتدا این شعر را بدون ملودی می خواندند، اما با کوک ما توانستند صداهای دیگری را زیر کلمات به طور جداگانه بگذارند مثلا عده ای «آ» بگویند. عده ای شعر را بخوانند و همه ی این ها را در لاین های جداگانه ضبط کردیم تا با سرهم بندی آنها متوجه بشوند که همه صداها از جانب خودشان تولید شده است.

بچه‌ای که این شعر را پیشنهاد داد، گفت آن را از مادرش آموخته است. استقبال و تشویق کردیم. او هشت ساله است و برخلاف دیگر دختران از من خواست کمکش کنم تا دستش به میله‌ی وسط کلاس، که به عنوان بارفیکس استفاده می کنیم، برسد. چند بارفیکس رفت و در کل کلاس خیلی پویا و با انگیزه بود. به گونه ای که دختران دیگر در کلاس هم به واسطه ی رفتارهای او آزادانه تر و راحت تر به تمرین پرداختند -میانگین سنی دختران نسبت به جلسه های قبل پایین تر بود.

در انتهای جلسه نیز به دو گروه تقسیم شدیم و کمی پیشرفته تر از جلسه قبل سعی کردیم به جای این که رو به یکدیگر در قالب دو گروه صدا در بیاوریم، این دفعه جمله ای هم اضافه کنیم. به فراخور جملات می گفتیم از حالت دست استفاده کنند، مثلا دست به کمر حالت طلبکار را می گیرد یا در جواب گروه روبه‌رو با چه حسی پاسخگو باشیم.

از نکات مفرح این کلاس حضور پسر دو سال و چندماهه ای است که با نمک بودنش باعث شادی در بین همه ما می شود. در سن شناخت است، از طریق دست و لمس همه چیز را به هم می ریزد و دست می زند، پسر نوجوان دیگری نیز در کلاس بود که این قدر با مهربانی و صبوری به ما در تسهیل کار با کودکان کمک می کرد، که در انتهای جلسه از او خواستیم به ما کمک بیشتری بدهد، هم چنین از او خواستیم در اشعار بومی و آهنگ های افغانستانی به ما کمک کند.

اما نکته ی مهمی که در این جلسه به آن رسیدیم این بود که کودکان هر چه قدر هم که در یک فضا خوش بگذارنند در نهایت بیش از یک ساعت دچار پرش ذهن می شوند و جسمشان یارای ماندن در کلاس را ندارد،  ای کاش حیاط سایه بود و می شد در حیاط بازی های نظیر والیبال را در خلال کلاس انجام می دادیم.

پیشنهادمان این است که اگر می شود بخش خاکی حیاط را کفپوش (تاتامی) کنیم و زیر یک سایه بان بزرگ بچه ها را از این آفتاب تند و تیز رها کنیم، بخش زیادی از این فضا می شود قابل استفاده قرار گیرد و هم چنین می تواند کاربری های بسیاری داشته باشد. همان طور که تاثیر تور والیبال را دیدیم، تاثیر این کار را هم مشاهده می کنیم.

**

برخلاف جلسه گذشته، بچه ها از ابتدا زیاد و پرشور بودند. طبق روال هر جلسه میزها را جمع کردیم، کف ِ کلاس را که خاکی بود آب پاشی، گرد و خاک که خوابید آغاز کردیم. مظفر و چند پسر نوجوان دیگر در کلاس حاضر بودند. قرار بود که طبق قولی که به بچه ها داده بودیم، قطعه ی موسیقی که تلفیق چند صدایی از خود بچه ها بود را برای ایشان پخش کنیم.

با آوردن باند از بچه های بزرگتر خواستیم تا آهنگی بومی بگذارند، وسط آمدند و رقصیدند، چه رقص زیبایی، حرکات بدن چه آزاد و زیبا و در عین حال وصل به تاریخ با این ریتم ها به رقص در می آید. دو مرد با هم در یک مرکزیت قراردادی دایره ای می سازند و دور یکدیگر می چرخند. دست زدیم و خودمان را معرفی کردیم، این دفعه بچه ها خواستند ازبکی بگوییم و زیبا بود، یکی از پسرها خواست با زبان اردو بگوییم، با آن زبان هم یک، دو، سه( اِک، دُو، تین) گفتیم.

نرمش را آغاز کردیم، سرِ حرکات چرخش کمر با دهان آهنگی قِری می زنیم و خنده آور است. یکی از دختران که  شانزده سالش بود در این حرکات شرکت نکرد، از دور حواسمان به او بود چرا که جلسه اول با شوق فراوان آمده و در ادامه غایب بود.

در انتهای نرمش از بچه ها خواستیم تا نفسشان را کاملا در سینه حبس کنند و با رها کردن آن، به پایین بیایند، دلیل این کار تقویت ریه و انسجام جمله گفتن در حین صحبت است. اصول تنفس از مهم ترین تمرین های نمایش و بدن است. به شکل کاملا جدی بچه ها خودشان به روتین کارگاه عادت کرده اند اگر چیزی را در آن جلسه نگوییم یادشان می ماند و به ما گوشزد می کنند.

در مرحله ی بعد شروع به صحبت درباره دیالوگ کردیم با پرسیدن این سئوال که: بچه ها می دونین در نمایش چه چیزی قصه را پیش می بره؟

هر کسی چیزی گفت. صداها زیاد بود و کنترل کلاس سخت شده بود، جمعیت زیاد در کلاس تمرکز را گرفته بود، چاره را در این دیدیم که بازی راه بیندازیم، دو پسر نوجوان را که از همه بیشتر شیطنت می کردند، روبه روی هم نشاندیم، گفتند از چه حرف بزنیم؟ گفتم از هر چیزی که دوست دارید؟ مثلا از هوا یا هر چیز دیگر. کمی حرف زدند و خندیدند و ادامه ندادند. گفتم به زبان خودتان حرف بزنید، گفتند: عمو شما متوجه نمی شوید آخر! گفتم: سعی می کنم بفهمم.

شروع کردند؛ جذابتر از این ندیده بودمشان، روان و راحت حرف می زدند و می خندیدند، گوشمان چند فحش آبدار را شنید و خنده امان گرفت، گفتیم فحش ها را می فهمیم و آن ها حیا کردند. به هر روی موقعیت را عوض کردیم و یک دختر نوجوان را روبه‌روی پسر نشاندیم، دختر آماده و چابک با او گفتگو کرد، استعداد بی نهایتی دارد، در جواب دیالوگ پسر که: هوا گرمه.

گفت: اره هوا گرمه خب که چی؟!

پسر از جواب دادن طفره رفت. نرگس برای این که صحنه را سکوت فرا نگیرد، گفت: اخرین فیلمی که دیدی چه بوده؟

پسر: فیلم؟

دختر: آره، فیلم، من «مَلی و راه های نرفته‌اش» را خیلی دوست داشتم.

پسر متعجب نگاهی کرد و از روی صندلی بلند شد و گفت: این چی میگه!

من: داره گفتگو می کنه، تو ببین باید چی بگی؟

پسر: عمو من نمی‌خوام چیزی بگم.

با چند نفر دیگر این تمرین را ادامه دادیم، دیالوگ که همان اسم لاتین گفتگو است، را هم گفتیم.

بعد از لَختی استراحت، به رها سازی صدا و پرسش و پاسخی با یکدیگر به صداسازی مشغول شدیم. با این تفاوت که این دفعه به جای دو گروه در روبه روی هم یک گروه شدیم.

تمرین بعدی را که دوستم هدایت می کرد، خیلی خوش گذشت، تصمیم گرفتیم سه نُتِ اول ( دو- رِ-می) را با آوا تمرین کنیم و سه صندلی گذاشتیم تا با نشستن روی آن ها صدای یکی از نُت ها را در بیاوریم. عده ای بازی را به سُخره گرفتند اما دخترها یکصدا و زیبا نت ها را درست می خواندند، پسرها هم دور کلاس دنبال هم می دویدند! به شوخی و با خنده گفتم: پسرها از دخترها یاد بگیرند که چه قدر خوب می گویند! همین حرف باعث شد تا پسرها بیشتر در جریان قرار بگیرند، همه خواستند تا روی صندلی بشینند و با پاشدن و جابه‌جا کردن غافلگیرانه، صدا سازی جالبی به وجود آوردند.

برای بچه ها قطعه موسیقی را پخش کردیم،کیفیت بِد پخش باعث می شود تا صداها را تفکیک شده نشنوند، نظرشان را پرسیدیم، اولین نفر گفت دوست داشت. باقی هم گفتند. بچه ها توانستند ذهنیتی نسبت به این نت ها پیدا کنند. در جلسه ی بعد سه نت را به پنج نت افزایش می دهیم. همگام با این بخش شنیداری حرکات بدن را به صورت اتودهای تیپ دنبال می کنیم. مثلا: شکل ناراحت، شکل خوشحال و این که چگونه این شکل را در بدن تربیت کنیم.

انصافا جلسه سختی بود، بچه ها هنوز انرژی داشتند و دلشان می خواست بارفیکس بروند، یکی از دختران که در جلسات گذشته با علاقه و استعداد مشارکت می‌کرد جلو آمد و صحبت کرد، گفت دوستش نتوانسته بیاید و مادر او نیز اجازه نداده تا تنها بیاید. از او خواستم بیاید و گفتم ای کاش که از جلسات اول می آمدی اما هنوز هم چیزی را از دست ندادی، دوباره مرور می کنیم تا یاد بگیری.

دم در یکی از بزرگترها را دیدیم، داخل کارگاه نیامده بود و با دوست دیگری بود که او اصلا مدرسه نیامده بود و نمی شناختم، گفتم: پس کی والیبال بازی کنیم؟

پسر: هر وقت گفتی عمو.

دوستش: من هم میام.

من: هر وقت عشق کردی بیاین فقط عصر تر بازی کنیم که گرما امان بده.

پسر: عمو به بچه ها یاد بدیم.

او در ورزش جستجوگر است و چه چیز بهتر از این که با ورزش این سنین را بگذراند. ایده ی بسیار خوبی دارد، می گوید اگر بچه ها سرویس زدن و دریافت یاد بگیرند بازی ها قشنگ می شود. به او گفتم قوانین بازی را می آورم تا بخوانیم و یاد بگیریم.