مجله گلستان شماره سوم
معرفی نشریه:
ما جمعی از زنان افغانستانی محله صباشهر همراه با چند نفر از دوستان ایرانیمان دور هم جمع شدیم. این نشریه درد دلهای ماست از زندگی در ایران.
همکاران این شماره:
قنبرگل، زینب، معصومه، فریبا، فاطمه، آذین، فروغ، مهناز، شایسته، ستاره و رویا
مطالب این شماره:
- روزهای روشن در راهند
- شغلهای سخت ما زنان
- مراسم عروسی
- بولانی
لینک دانلود مجله گلستان شماره سوم
روزهای روشن در راهند
معصومه صادقی- مربی خانه کودکیار صباشهر
زنان در افغانستان در طول تاریخ محرومیتهای زیادی داشتهاند اما در طی چندسال اخیر این محرومیتها و مشکلات زنان در افغانستان نسبت به سالهای قبل کمتر شده است. منشا اصلی این محرومیتها داشتنِ فرهنگ سنتی مردسالاریست که هماکنون هم دیده میشود و طرز برخورد حکومتهای افغانستان با زنان است. این محرومیتها در زمان دولت حامد کرزی بسیار کمرنگتر شد و حالا دیده میشود که حضور زنان در افغانستان بسیار چشمگیر شده و در مجلس، حضور زنان دیده میشود. اما هنوز هم حق زنان در برابر حق مردان دیده نمیشود؛ در صورتی که حق زنان و مردان برابر است.
خشونت علیه زنان در کشور افغانستان بسیار بالاست و این در قشرهای مختلف جامعه افغانستان متفاوت است و در بعضی از قومیتها فاجعهبار است. حق ازدواج و انتخاب در زنان افغانستانی بسیار پایین و یا اصلا وجود ندارد. زنان و دختران تابع دستورات خانواده مخصوصا مردان میشوند و هنگام ورود به خانه شوهر انواع مردسالاری وجود دارد که زن هرگز حق انتخاب ندارد و باید تابع شوهر باشد و اگر زنی حرف شوهر خود را گوش نکند از سوی شوهر با انواع خشونتها روبرو میشود و گاهی منجر به فرار زنان از خانههایشان و یا حتی در آخر ممکن است دست به خودکشی زده و جان خود را از دست بدهند.
از زبان یک مربی افغانستانی که در انجمن یاری کودکان در معرض خطر مشغول به کار هستم پس از سالها دوری از تدریس در مدارس خودگردان افغانستانی، که کودکان آنها به دلیل سیاست آموزش و پرورش از مدارس دولتی اخراج و حق درس خواندن نداشتند، کار خود را در یک انجمن آغاز کردهام. من به عنوان یک مربی افغانستانی با کودکان افغانستانی کار خود را شروع کردهام. کار کردن در این انجمن بسیار متفاوت بود چرا که ما در ابتدا حقوق کودکان را یاد گرفتیم و با آن آشنا شدیم. در این انجمن دیگر از آن مقررات خشک و تبعیضآمیز مدارس دولتی خبری نیست که از کودکی با آن دست و پنجه نرم کرده بودم. دیگر من به عنوان یک افغانستانی آخر صف نبودم دیگر اعتماد به نفسم به خاطر افغانستانی بودنم پایین نمیآمد، دیگر میتوانستم فریاد بزنم همراه کودکان افغانستانی و غرق در شادی شوم همراه آنها.
من مربی کودکانی از جنس خودم بودم با دردهایشان، با غصههایشان با کارهایشان و با لهجههای گرمشان و با مهربانی و محبتهایشان. من آنان را دوست داشتم و از اینکه میتوانم با زبانی از جنس خودشان صحبت کنم بسیار خوشحال بودم. میتوانستم دستانشان را که به دلیل کار کردن پینهبسته بود بگیرم و آنها را در آغوش بگیرم. کودکان افغانستانی سرشار از گرمی، محبت و عشق و صفا هستند و وقتی با آنها هم بازی میشوی، تو را به یاد روزهای کودکیت میبرند و احساس میکنی دیگر در بینشان غریبه نیستی و آنها از ته قلبشان با تو بودن را دوست دارند، مربیای که همزبان خودشان است.
کار با کودکان افغانستانی را دوست دارم چون برایت از آرزوهایشان از دردهایشان میگویند، از اینکه میخواهند مثل تو خانم معلم شوند، مکانیک، نجار و پلیس و گاهی در شدت این آرزوهایشان حسرتی وجود دارد در نگاهشان و نگرانی از اینکه میشود یا نه. از دردهایشان میگویند از اینکه هنوز بزرگ نشدهاند تجربه مادری- پدری را دارند در بین خواهر و برادرهایشان و نقش پدر و مادر را برای آنها بازی میکنند. با تو از کار کردنهایشان در زمین کشاورزی، باغ، پشت چرخهای خیاطی که بسیار بزرگتر از جثه آنهاست حرف میزنند. با تو از اینکه دست به هرکاری میزنند تا در کودکی لقمه نانی درآورند واکس زدن، گل فروختن، اسفند دود کردن و دست فروشی کردن و دستگیر شدن توسط شهرداریها با تو سخن میگویند. مربی بودن در بین آنها بسیار لذت بخش است و گاهی با حرفهایشان همزمان خنده و گریه را در تو ایجاد میکنند.
در طی این سالها که با این کودکان کار کردم فهمیدم که دنیای کودکی آنها به تاراج رفته است و آنها از کودکی پا به دنیای بزرگترهایشان میگذارند و با غصهها و دردهای پدر و مادرشان بزرگ میشوند. اکثر این کودکان کار میکنند وکار کردن را وظیفه کودکیِ خود و جزئی از کودکی خود میدانند و در همین کودکی تجربههای بزرگ و گاهی تلخ را تجربه میکنند. من به عنوان یک مربی افغانستانی بسیار خوشحالم که در بین آنها هستم و با آنها زندگی میکنم و دوست دارم اعتماد به نفس آنها را بتوانم برای روزهای آفتابی و خوش بالا ببرم.
شغلهای سخت ما زنان
ما خانمهای افغانستانی صباشهر مثل خیلی از خانمهای همسایه ایرانیمان به جز کارهای خانه کارهای دیگری هم انجام میدهیم تا کمک کنیم خانواده و فرزندانمان زندگی بهتری داشته باشند. از مهمترین کارهایی که بیشتر در فصل بهار و تابستان انجام میدهیم باقالی پاک کردن است. باقالی پاک کردن کار سختی است و دستمزد زیادی ندارد. حالا برایتان از این کار و سختیهایش میگوییم.
دستمزد باقالی پاک کردن چقدر است؟
از باقالی و باقالی پاک کردن متنفریم. خیلی سخت است. از کله صبح باید بلند شوی و باقالی پاک کنی. صبح باقالی را تحویل میگیریم و عصر ساعت ۴-۵ پاکشده تحویل میدهیم. تا روزی یک گونی پاک میکنیم و اگر تعدادمان بیشتر باشد بیشتر پاک میکنیم. اگر باقالی خوب باشد، 2 گونی هم میشود. از یک گونی حدود ۵-۴ کیلو تا 7 کیلو باقالی تمیز شده بیرون میآید اگر مغزش درشت و خوب باشد. برای پاک کردن باقالی باید سفید و زرد و دانههای سبزش را جدا کنیم. یعنی انگار همزمان سه کار انجام میدهیم. به نفع آنهاست که ما اینها را از هم جدا کنیم. قبلاً برای همه باقالیها دستمزد میدادند اما الآن میگویند دانههای زرد را برای خودتان بردارید، به درد ما نمیخورد و دست مزدی برای دانههای زرد نمیدهند. میگویند بخور. چقدر بخوریم؟ یکبار بخوریم، دو بار بخوریم. دستمزد کیلویی ۱۷۰۰ تومان بود که امسال ۲۰۰۰ تومان شد. اما فقط باقالی پاکشده حساب میشود. امسال زنهای قاسمآباد به دستمزد اعتراض کردند و گفتند اگر دستمزد را بالا نبری ما دیگر کار نمیکنیم. باید از اول این کار را میکردیم.
باقالی پاک کردن چه ضررهایی برای سلامتی دارد؟
پاک کردن باقالی برای سلامتی مشکلات زیادی به وجود میآورد. ناخن و دست را خراب میکند و کمردرد و گردن درد و افت فشار میآورد و حتی بعضیها به خاطر پاک کردن باقالی غش میکنند. ما زنها هم باید کار خانه و بچهداری را انجام دهیم هم باقالی پاک کنیم. وقتی زیاد مینشینیم مهرههای کمر و گردنمان درد میگیرد.
از کی باقالی پاک کردن شروع شد؟
۶ سال پیش کسی به اینجا میآمد و باقالی میآورد. آن موقع کیلویی ۵۰۰ تومان دستمزد میداد. تا این که یک روز آقا نعمت آمد و پرسید که شما باقالی کیلویی چند پاک میکنید و ما گفتیم کیلویی ۵۰۰ تومان. آقا نعمت گفت من برایتان کیلویی ۶۰۰ تومان میآورم. ما هم قبول کردیم که با کیلویی ۶۰۰ تومان برایش کار کنیم. یعنی از 600 تومان یک سال پیش حالا 2000 تومان شده! آن موقع ماشین را میآورد جمع میکرد و میبرد. مغازه نداشت. الآن دیگر چند سال است مغازه گرفته. اوایل یکییکی میبرد برای همه. بعد از مدتی خسته شد و هزینهاش زیاد شد. جایی در حیاط یکی که جا بیشتر بود میگذاشت و از آن جا تقسیم میشد بین بقیه. وقت تحویل دادن آقا نعمت میآمد دم در آن خانه و بقیه هم باقالیهایشان را میآوردند آنجا و وزن میکرد و میرفتند. برای دستمزد هر روز در دفترچه مینوشت و سر ماه حساب میکرد یا مثلاً هر ۲۰ روز. البته یکوقتهایی هم که پول لازم داشتیم میگفتیم و دستی مقداری از دستمزدمان را به ما پرداخت میکرد. به همهی کوچهها هم یک اندازه نمیدهد. میگوید 5، 6 تا خانه باشد 10 خانه باشد میتوانم بیاورم اما برای یک خانه نمیآورم. در کوچههایی که ایرانی بیشتر از افغانستانی باشد، کمتر باقالی پخش میشود. البته بعضی از ایرانیها هم باقالی میگیرند.
خانمهای صباشهری چه کارهای دیگری انجام میدهند؟
چند وقت است آلبالو پاک کردن هم شروع شده. چوبهایش را درمیآوریم و آلبالو را میشوییم. وقتی آبش رفت هسته را درمیآوریم. ظرفهای زیادی کثیف میشود و آب زیادی هم مصرف میشود. آب هسته را هم باید جمع کنیم. دستمزد آلبالو کیلویی 1000 هزار تومان است. بعضی از زنان سیر هم میگیرند. دمش را میگیرند، پوستش را میگیرند، بستهبندی میکنند و در جعبه میگذارند. بعضی از خانمها هم برای کار به باغ میروند. برای میوه چیدن و انگور و زردآلو و گوجهسبز و بیشتر گوجه چینی. اما بعضی طایفهها میگویند زنهای جوان نروند و مرد زیاد است. بعضیها که مسن و پیرند میروند. باغ اگر مال فامیلشان باشد باز میگذارند، زنها بروند. باغها مال ایرانیهاست که افغانستانیها اجاره میکنند. پول محصول نصف میشود. دستمزد مردان کارگر روزی ۵۰ هزار تومان ولی دستمزد زنها روزی ۳۰ یا ۳۵ هزار تومان. از هفت و نیم صبح تا پنج بعدازظهر کار میکنند. بالای سرت میایستند نمیگذارند یک کم این طرف و آن طرف شود.
خیاطی هم از شغلهای دیگر است. مثلا دستمزد آن برای مانتویی که آماده برش خورده و فقط راستهدوزی میخواهد. هر مانتو ۲ هزار تومان است. تکهدوزی هست مثلاً فقط دوخت سرآستین یا مثلاً فقط دوخت یقه هر یقه ۱۳۰ تومان یا سرآستین ۱۰۰ تومان که تقریباً میشود روزی ۳۰-۴۰ هزار تومان کار کرد.
مراسم عروسی
رسم و رسوم مردم افغانستان که همسایه ایران هستند با رسم و رسوم ایرانیها شباهتهای فراوانی دارد ولی تفاوتهایی هم بین آنها وجود دارد. افغانستانیها هم در شهرها و خانوادههای مختلف مراسم مختلفی دارند و خیلی چیزها هم از گذشته تا امروز فرق کرده است. ما زنان ایرانی پای صحبت دوستان افغانستانیمان نشستیم تا در مورد مراسم عروسی آنها بیشتر بدانیم.
فروغ: خواستگاری چطور است؟
قنبرگل: زمان ما پدرشوهرم آمده بود برای خواستگاری. الآن دو تا زن میآیند.
فروغ: فقط پدرشوهرتان آمد برای خواستگاری؟ شما آقا داماد را ندیده بودید؟
قنبرگل: اصلاً نمیدانستم که چه شکلی است. فامیل دور بود. دختر که نمیتوانست فامیل دور را ببیند و بشناسد. من ندیده بودمش. فقط مادر و پدرش را دیده بودم. مامان و پدرم میشناختند، ولی من اصلاً شکلش را هم ندیده بودم. بیاینکه ببینم ازدواج کردیم.
ستاره: چند سالتان بود؟
قنبرگل: 14 سال.
شایسته: من خیلی کوچک بودم. هم خودم کوچک بودم هم شوهرم. همسن بودیم. الآن قیافهاش را هر کی ببیند میگوید پسرت است؟ زن زود پیر میشود.
فروغ: حالا چطور میروند خواستگاری؟
قنبرگل: حالا دو تا از زنها میآیند و از دخترها میپرسند، مدل دخترها بالا رفته. بهشان میگویند آمدهاند خواستگاریات راضی هستی بروی؟ خوش داری یا نداری.
زرقونه: هنوز هم بعضیها از دختر نمیپرسند.
زینب: مال ما از قدیم هم میپرسیدند از زمان مادرم اینها.
زینب: الآن اینجوری شده که به یکی میگوییم که مثلاً برو خواستگاری فلانی. یک جعبه شیرینی میگیریم میدهیم ببرد خانهی دختر. مال ما این طوری است که شیرینی میبریم خانه عروس و میگوییم برای این کار آمدیم. شیرینی را میگذاریم و میآییم. اگر آنها خواستند یعنی راضی بودند شیرینی را دیگر نمیآورند، ولی اگر نخواستند شیرینی را پس میدهند.
زرقونه: توی دستمال میوه و شیرینی میگذارند.
جمیله: شیرینی خودم را من خودم بردم پس دادم. هفت سالم بود. یک بقچه سفید بود. آنقدر آمدند که دادند. 15 سالم بود عروسی کردیم.
قنبرگل: ما شیرینی را میخوریم. نخواهیم هم میگوییم دخترمان را نمیدهیم. شیرینی هم پس نمیدهیم. از 11 صبح آمدند خواستگاری دخترم تا 5 بعدازظهر. کوچک است، ندادیم.
زینب: بیست سال به بالا مناسب است.
زرقونه: هر چه بزرگتر بهتر.
فروغ: لباس شب عروسی و حنابندان چه شکلی است؟ آیا کار خاصی روی این لباسها میشود؟
قنبرگل: نه بیشتر مدل خیاطیشان فرق میکند. نگین میاندازند. بعضیها خودشان درست میکنند، بعضیها هم از بیرون میگیرند یا کرایه میگیرند. ما خودمان درست نکردیم آماده گرفتیم که مهرهدوزی و نگین دارد. برای عروسی، لباس سفیدرنگ میگیریم و لباس حنابندان را سبز میگیریم که منجوق هم زیاد دارد.
دربیبی: قدیمها مادرم میگوید برای روز عروسی قرمز میگرفتیم ولی الآن سفید میگیریم. قبلاً پارچه قرمز میگرفتند و نوارهای سفید درش به کار میبردند. حالا آنها را دیگر کسی پسند نمیکند.
فروغ: از چه زمانی لباس سفید میپوشند؟ شما خودتان هم سفید پوشیدید؟
قنبرگل: بله سفید پوشیدم. پارچه گرفتم دادم خیاط. مهرهدوزی هم داشت. تور نداشت.
در بیبی: مال من آبی بود و شال هم داشت. همانجا ماند در افغانستان.
فروغ: شال عروس چطور است؟
دربیبی: شال سفید یا سبز است که دورش را مهره میبافند و رویش آینه هم کار میکنند. آنقدر قشنگ است. پشتش هم آینه دارد. برق میزند و جلق و جلق صدا میدهد. عروسیهایی که این جا میگیریم به درد نمیخورد. به یاد ما میآید آن جا چه عروسیای میگرفتیم.
فروغ: حنابندان هم دارید؟
دربیبی: بعضیها دارند بعضیها نه. کوچک بودیم در افغانستان پر طاووس روی سر عروس میزدند. یادم هست خیلی قشنگ بود.
زینب: قدیم فامیل مادرم از این رسمها نداشتند که پر طاووس بگذارند. ما نمیگذاشتیم. بلندی لباس عروسی تا سر زانوست، کمر چین با شلوار پاچه گشاد سفید است.
قنبرگل: مادر من هم که از شما (از قوم تاجیک) بود همین لباس را پوشیده بود. الآن مثل ایرانیها شده. دورهی من آرایشگاه هم نبود. میگفتند آرایشگاه نرو. الآن که آرایشگاه همه میروند.
ستاره: رسوم شب حنابندان یا قبل عروسی چطور است؟
زینب: حنا خیس میکنیم و داماد از خانه مادرش لباس میپوشد و عروس و داماد حنا کف دست همدیگر میگذارند. مشت عروس را با طلا یا پول باز میکنند.
فروغ: مراسم عقد به چه صورت هست؟
زینب: سفره عقد نمیاندازند. عاقد اول میرود پیش داماد بله را میگیرد و بعد هم میآید پیش عروس برای گرفتن بله. عاقد که میآید یک وکیل از طرف عروس مثل برادر یا دایی عروس بله را میگیرد. دخترها مینشینند دور عروس و یک شال یا چادر بزرگ هم میاندازیم رویش؛ یعنی اجازه نمیدهند که عروس بله را بگوید. بعد عروس سه بار بلند میگوید وکالتم را دادم به داییام، بعد دایی میرود میگوید من از طرف عروس وکیلم.
ستاره: یعنی با هم نمیپرسند؟
دربیبی: نه با هم نمینشینند. جدا مینشینند. شب حنابندان و اینها باهماند ولی میخواهند بله بگویند جدا هستند.
زینب: یک مراسم دیگر پاتختی است. برای پاتختی لباس قرمز، سبز هر چی که پوشیدند. 3 تا 7 روز بعد از عروسی پاتختی است. برای پاتختی یک نفر غذا میپزد و بعد عروس و داماد را با هم آهسته و آهسته میآورند سر قابلمه و کسی که غذا را درست کرده میگوید سر قابلمه را برنمیدارم تا شیرینی بدی و بعد عروس یا شیرینی میدهد یا پول.
ستاره: از کجا میآورند عروس و داماد را سر قابلمه؟
زینب خانم: از اتاقشان.
فروغ: غذای پاتختی چی هست؟
زینب: شب قبلی که عروس و داماد را بیاورند یعنی شب قبل از عروسی، قبل از اینکه بروند سر تختشان بخوابند، یکی، مثلاً یک خانمی که بچه مرده نباشد یا مثلاً قبلاً ازدواج نکرده باشد، زن پاکی باشد، میآید تخت عروس و داماد را پهن میکند. بعد تخت را که میخواهند جمع کنند یک پولی را میگذارند که آن خانمی که تخت را پهن کرده بیاید بگیرد.
دربی بی: وقتی عروس را میبرند خانه خالی میشود. همه گریه میکنند. یک بار دامادمان زنگ زده بود میگفت من که آدم بدی نیستم شما چرا گریه میکنید؟ من هم عروسی کردم مادرم گریه کرد. مادر یک روز میماند بعد میرود. مادرم میخواست برود گریه کرد و بابای بچهام هم گریه کرد. آنقدر حرف درآوردند داماد گریه کرد. دل ندارد داماد؟