بزرگترین آموزگاران در مدرسه، کودکان هستند

گزارشی از کارگاه نمایش خلاق در محله صباشهر

شماره سوم

هامون قاپچی- وحید صالحی

دنیای کودکان دنیای زیبایی است، جهانی که در آن در می یابی که چه قدر می شود راحت بخشید و فراموش کرد و از لحظات زندگی لذت برد، هر چند اگر تا ساعت دو شب مسئول آبیاری باغ باشی، یا این که  هر روز، برای تراشکاری به اطراف بزرگراه امام رضا بروی، یا در «خیاط خانه‌ی» خانوادگی که در محیط خانه برپا شده است کار کنی، زندگی با تمام مشقات در جریان است و رودِ زندگی از همه عبور می کند.

در طول جلسات دریافتیم که مختصات زندگی اجازه نمی‌دهد تا به طور ثابت کودکان و نوجوانان را در کلاس داشته باشیم، نکاتی را که می گوییم هر دفعه باید برای جماعتی که در جریان نیستند دوباره توضیح دهیم. از آن جا که باید به هر پروژه ای عملگرا چشم دوخت، اجرای نمایش با پتانسیل فعلی احتیاج به یک برنامه ی بلند مدت با جلسات تمرینی مشخص دارد تا با خانواده ها وارد گفتگو بشویم تا بتوانند از فراغت خود استفاده کنند. در این جلسه  کودکانی را برای اولین بار در کارگاه دیدیم، در ابتدای جلسه نسبت به بچه های دیگر خیلی خجالت می کشیدند، سعی کردیم تا با مفرح کردن ابتدای جلسه از آن ها بخواهیم تا کمی راحت تر باشند، پس از این که راحت شدند دیدیم که خیلی احساس راحتی کردند.

طبق جلسات گذشته دختران نرمش نکردند، دلیل هم خم و راست شدن و قباحت از انجام این حرکات جلوی پسران بزرگتر بود، از آن ها خواهش کردیم تا حرکات را به ذهن سپرده  و در خانه انجام دهند. پسران نوجوان هم شروع به مسخره کردند که مانع آن شدیم و گفتیم که هر کس احساس راحتی می کند این حرکات را انجام دهد. تاثیر این جملات در چهره دختران مشهود بود و احساس ناراحتی نمی‌کردند.

برنامه ی ما بر دو اصل میمیک چهره (واکنش های صورت) و شناخت خنده و ناراحتی بود و در دقایقی دیگر کار کردن از سه نت به پنج نت بودیم. در تصمیمی که با هم گرفتیم می خواستیم تلاش کنیم تا بچه ها خودشان گرداننده ی کارگاه باشند؛ اما گویی جهان نوینی در پیش پایشان نهاده شده که آن گونه با آن آشنایی ندارند، هنوز احتیاج به هدایت های مستقیم وجود دارد.

هدف از گفتن واکنش های حسی و تمرین خنده و ناراحتی، پیدا کردن احساسات و هم چنین به تاسی از تمرین ماسک (نقاب) در تئاتر است، دو صورتک خنده و غم همواره برای بازیگران و تربیت حسشان تاثیرگذار است، بدین معنا که حالا که صورتک غم مقابل چهره قرار گرفته، بدن غمگین در چه وضعیتی قرار می گیرد.

پس از انجام این تمرینات، سراغ تمرین های ریتم رفتیم. طبق معمول توضیحات ابتدایی درباره ریتم و این که در طبیعت چگونه باید ریتم را بشنویم دادیم. پس از آن از بچه ها خواستیم تا برای عینی شدن این گفته ها، پنج نت را با کنار هم قرار دادن به یک ملودی برسانند. تقریبا همگی با خلاقیت توانستند به ملودی برسند اما گویی هنوز به تمرین های بیشتر احتیاج دارند. کاملا هم طبیعی هست، در مدارس آموزش و پرورش که مشغول به کار می شویم، بچه ها بعد از یک سال بارقه هایی از آموختن را نشان می دهند، پس طبیعی است که ملودی و ریتم احتیاج به تمرینات بیشتر دارد تا گوش به عادت شنوایی برسد. تربیت گوش یعنی زیاد شنیدن و از این لحاظ بچه ها باید توانمند تر بشوند.

****

پاییز از راه رسید و ما در کلاس دوباره چهره های جدیدی دیدیم. با توجه به زیاد بودن جمعیت نسبت به مساحت کلاس، با همفکری خانم صادقی و دو همکار دیگر، تصمیم گرفتیم تا به فراخور سن بچه ها این کار را انجام دهیم. یک گروه بچه های هفت تا ده-یازده سال و گروه دیگر دوازده تا شانزده سال.

در کلاس اول با کودکان (هفت تا ده سال) در ابتدا احساس کردیم که بچه ها در هنگام معرفی نیز با صدای بسیار پایین و خجالتی این کار را انجام می دهند. دختران بیشتر خجالت می کشیدند؛ گویی فکر می کردند سوال و جوابی در راه است، به هم نزدیک تر می شدند، گاهی خودشان را پشت آن یکی قایم می کردند. بچه های دیگری که از قبل سر کلاس آمده بودند، سر کلاس راحت و آزادانه سراغ بازی هایی که در گذشته انجام می دادیم را می گرفتند.

برای راحت شدن و فارغ بودن از استرس از بچه ها خواستم که با صدای بلند تر حرف بزنند. برایشان توضیح دادم که در هنرهای نمایشی اولین اصل، رسا بودن صدا است و اگر می خواهند در زندگی‌شان موفق باشند باید با صدایی واضح صحبت کنند. گاهی ادای آن ها را در می آوردیم که متوجه شوند باید با اعتماد به نفس بیشتری این کار را انجام دهند. از تکنیک یخ شکن استفاده کردم و خواستم بچه ها فریادی دسته جمعی بزنند، و وقتی این کار را طوری انجام دادند که خواهش کردیم کمی از فریاد زدن بپرهیزند.

شعر «خوشحال و شاد و خندانم» را خواندیم و از آن ها خواستیم تا این شعر را به صورت دسته‌جمعی بخوانند و دست منظم و هم صدایی دقیقی داشته باشند. متاسفانه پسرها از فرط بازی دخترها را در کلاس به گوشه ای برده بودند، دخترها هم مات و مبهوت پسران را نگاه می کردند. پسران کُشتی می گرفتند، از دیوار بالا می رفتند، از کتاب های کتاب خانه بر‌می داشتند و کلا با بازی و غیر بازی راه خودشان را می رفتند. چه باید می کردیم؟ بازی ها، انرژی آن ها را خالی می کرد، اما ما می خواستیم مفاهیمی دیگری را نیز آموزش بدهیم. دختران منتظر بودند و با ما همراهی می کردند، چند بار گفتند کلاس ما را از پسرها جدا کنید.

با تمرین توانستیم یک بار شعر را با هم درست بخوانیم، دوباره این کار را انجام دادیم. از روی قصد ابتدای جلسه نرمش نداده بودیم تا ببینیم آیا چیزی در خاطرشان مانده یا نه. چند نفر از بچه ها سراغ نرمش را گرفتند. بعد از خواندن شعر نرمش را آغاز کردیم. در حین فعالیت های بدنی کلاس نظم بیشتری داشت. با توجه به سن بچه ها از اتود حیوانات استفاده کردم. باز هم پسرها شلوغ می کردند، به خود می آمدیم آن ها را مشغول کشتی گرفتن می دیدیم، از آن ها خواستم حق دختران را نگیرند. اتود قورباغه را با هم کار کردیم، این که بدن یک قورباغه چگونه است. یک ساعت اول به پایان رسید.

احساس می کردیم که کلاسمان بازده مناسبی نداشته است. بعد از کمی استراحت سراغ کلاس دوم رفتیم.

کلاس دوم از بچه های قدیمی تر شکل گرفته بود؛ هر چند که پسران نوجوان سراغ کار رفته بودند و یکی در کارواش دیگری در جوشکاری و غیره مشغول به کار شده بودند. کلاس با حضور دختران و پسران برگزار شد. شاگردی داشتیم سه سال پیش در کلاس های «نوشتن» به نام بادام، آمده بود و حالا برای خودش خانمی شده بود. برای بچه ها گفتم: این خانمی که می بینید الان این قدر ساکت و با طمانینه شده، روزی کلاس ها را از فرط شیطنت تعطیل می کرد! خودش هم خندید و راحت تر بود سر کلاس. هنگام معرفی و دست زدن یکسری از بچه ها خواستند بنا به زبانشان یک- دو- سه را به زبان ازبکی بگویند: بیر- ایکی –اوچ.

پیرو بحث هایی که در جلسات داشتیم و اولویت هایی که تعیین کرده بودیم، می خواستیم درباره ی صف ایستادن تمرین انجام دهیم و بنا بر این موقعیت اتود بزنیم. ابتدا نرمش را انجام دادیم که به دلیل کمبود جا به هم می خوردیم و خاک بلند می شد و غیره، بگذریم. از بچه ها خواستم از جلسات قبل اگر چیزی یادشان هست بگویند، نرگس و آمنه به همراه چند نفر دیگر یادآوری کردند. نرگس بخش موسیقی را بیشتر یادش بود آن بخش صندلی بازی ها همراه با نت‌خوانی و بخش گفتگو یا همان دیالوگ را در ذهن داشتند. همچنان پسرها کار خودشان را می کردند و برای خنداندن دخترها و خودنمایی در جلوی آن ها از هیچ کوششی دریغ نمی‌کردند.یک مسئله کاملا طبیعی، اما ان چه که مزاحم بود پیش نرفتن کار و انتقال مفاهیمی بود که در صدد انتقالش بودیم. از سوی دیگر دخترها شکایت می کردند که پسرها با بالا و پایین پریدن و بزن و برخورد مخل آرامش آن ها در کلاس می شوند. آیا کار درستی انجام می دهیم؟ فکرمان مشغول بود.

از بچه ها خواستم تا حالت هایی را که برایشان بازی می کنم را تشخیص دهند چه مشاغلی است. خیاط را اتود زدم، بچه ها کاملش می کردند. باغبانی کردم، بچه ها کامل تر می زدند. بعد از آن خواستم مثلا در یک صف قرار بگیرند، گفتند صف چه چیزی است؟ گفتم هر چیز شما انتخاب کنید، دادن امکان انتخاب بسیار آن ها را بیشتر درگیر می کند. صف نذری را انتخاب کردند. پسران در صف همدگیر را هل دادند و لحظه ای بعد جمعیت زیادی با خنده روی زمین افتاده بودن و همدیگر را می زدند، آن قدر خاک در کلاس جمع شد که از بچه ها خواستیم از کلاس بیرون بروند، پس از بازگشتن پسرها را مورد انتقاد قرار دادم که حق دختران را می گیرید و این شکل از صف ایستادن اشتباه است. از دخترها خواستم این کار را انجام دهند، با صبر و طمانینه و با یک بازی دقیق در صف ایستادند، دو نفر مثلا آش می ریختند، عده ای صلوات می فرستادند و خلاصه اتود موفقیت‌‌آمیزی بود. من هم در صف ایستادم، آمنه جایش را به من داد گفتم نه هر کس باید به نوبتش بگیرد، گفت شما پیر هستید و باید نوبتمان را به شما بدهیم!

صف اتوبوس هم تمرین کردیم. بعد از بچه ها خواستم خودشان قضاوت کنند، از بیرون چه صحنه بدی بود وقتی پسران در صف این کار را انجام می دادند چه قدر منظره ی بدی داشت، همگی سر آن متفق‌القول بودند. قرار شد تا در جلسه اینده با نگاه دقیق به مشاغل اتود دسته‌جمعی بزنیم.

هفته آینده را با تاکید بر نظم گروهی، سراغ بهداشت شخصی می رویم تا با اتود زدن های متفاوت نسبت به این مقولات چراغی روشن کنیم. امید آن که مقبول افتد و کارگشا باشد.