معصومه صادقی

من یک مهاجرم. یک مهاجر افغانستانی زمانی که ۶ ماه بیشتر نداشتم، همراه خانواده‌ام به ایران مهاجرت کردم. بگذریم که در راه مهاجرت به ایران سختی‌های زیادی را پشت سر گذاشته‌ام.

زمانی که کودک بودم و هنوز به مدرسه نرفته بودم، هرگز نمی‌دانستم که یک مهاجرم و ملیت من با دیگر کودکان فرق می‌کند. وقتی وارد مدرسه شدم فهمیدم من افغانستانی هستم و با بقیه کودکان فرق دارم و این را از نگاه و برخورد کودکان دیگر و والدینشان که نمی‌خواستند که کودکانشان با من در یک کلاس باشند فهمیدم. فهمیدم که من با آنها فرق دارم و فرق من با آن‌ها مهاجر بودنم بود. وقتی ته صف قرار گرفتم، وقتی ناظم مدرسه اسامی اتباع را از معلمان می‌گرفت و دست ما در کلاس درس بالا می‌رفت، فهمیدم من یک مهاجرم و با دیگر کودکان و همکلاسی‌هایمان فرق می‌کنم. وقتی که هر سال پدرم می‌رفت تا برایمان مدرک‌مان را تمدید کند تا ما بتوانیم دوباره درس بخوانیم. زمانی که نمی‌توانستم وارد شاخه فنی و حرفه‌ای شوم، زمانی که ما نمی‌توانستیم جز گروه فرزانگان مدرسه باشیم. زمانی که …

حس من به عنوان یک مهاجر خوشایند نبود و این باعث شد که اعتماد به نفس پایینی داشته باشم و فرق زیادی بین من مهاجر و یک شهروند عادی بود. بعدها که دوران کودکی را پشت سر گذاشتم و وارد دوره نوجوانی و جوانی شدم، تمام سعی و تلاش خود را کردم که خودم را پیدا کنم و هویت و ملیت خود را آن طور که هستم نشان دهم.

به امید روزی هستم که به عنوان یک مهاجر از حقوق شهروندی برخوردار باشم.

به امید روزی هستم که فرزندانم هرگز حس‌های من را به عنوان یک مهاجر تجربه نکنند.