تجربهای از کار در کودکی
نوشته رها
زندگی برای من شبیه رینگ بوکس بود. از وقتی یادمه تو زندگی ضربههایی بوده که پیدرپی و محکم خورده توی صورتم و باید بخاطر ضربه نخوردن و نیافتادن کف رینگ مبارزه میکردم. ضربههایی که شاید برای دوران کودکی و نوجوانی یه بچهی مهاجر ساکن تهران سخت و غیر قابل تحمل بوده.
ضربههای زندگی من از دوران طفولیت شروع شدند و هنوز ادامه دارند و متاسفانه یا شایدم خوشبختانه هنوز هم نتونستند من رو از پا بندازند.
من تو خانوادهی پنج نفره بدنیا اومدم، با دوتا برادر بزرگتری که جز خشونت چیز دیگهای ازشون ندیدم.
ولی باید بهتون بگم ضربههای زندگیم بخاطر خانواده و برادرهام نبودند. ضربههای زندگی من از وقتی شروع شد که تصمیم گرفتم یا راحتتر بگم مجبور شدم برم سرکار.
گاهی ضربهها بزرگ بوده من رو یه ضرب انداخته کف رینگ مثل کنده شدن از خاکی که بهش احساس تعلق میکردم فقط برای به دست آوردن زندگی بهتر. گاهی ضربهها کوچیک و پشت سر هم واقع شدند و اما باز هم من رو انداختند کف زمین و چند ثانیه مثل یه سوسک چسبیدم کف رینگ؛ مثل مشاجره با کارفرمایی که توی این دنیای به شدت ناقص میخواست از من آدم کاملی بسازه. مثل سیلی خوردن بخاطر کار نکرده یا حتی تهدید به تجاوز بخاطر آگاه نبودن از حق و حقوق خودت و درخواست دستمزد کاری که بهت تعلق داره.
من تقریبا از 10 سالگی شروع به کار کردم. مادرم خیاط بود و میرفت کارگاه خیاطی در نتیجه تمامی کارهای خونه از پختن و شستن و جارو کردن و رفتوروب و … همه به عهدهی من بود؛ البته هنوزم هست. کارخانگی جزو سختترین و بیمزدترین کارها از نظر من محسوب میشه.
پدرم نگهبان و کارگر آزاد بود و همیشه هم سمت شمال تهران کار میکرد. برای همین ماهی یه بار میاومد خونه و از حوادث و اتفاقات داخل خونه کمتر خبر داشت. برادرهام با پدرم میرفتند. اونها از یازده سالگی شروع به کار کردند، البته فقط سه ماه تابستون رو میرفتند و مابقی رو درس میخوندند.
من از شونزده سالگی شروع کردم به کار مزدی کردن چون دیگه کار کردن بقیهی خانواده کفاف زندگی رو نمیداد. اولین جایی که کار کردم پیش مادرم توی کارگاه خیاطی بود. ما اون موقع جنوب تهران زندگی میکردیم و توهین و تحقیر بخاطر قیافهمون چیز عجیب و تازهای نبود و من از بچگی با این موضوع بزرگ شدم.
بارها توسط بچههای همکار مادرم توی کوچه و خیابون مورد تمسخر قرار گرفتم و خب چون نیاز به کار داشتم و این رفتارها به کارفرما ربطی نداشت، نمیتونستم به کسی گله و شکایتی بکنم. اما بعد از یه سال که مادرم تمام دستمزدم رو میگرفت برای خرج زندگی، من تصمیم گرفتم برم جای دیگهای تنها کار کنم تا بتونم یه مقدار از پولم رو برای خودم نگهدارم.
اولین جایی که به طور مستقل مشغول به کار شدم یه کارگاه اسباببازی پلاستیکی بود که من مونتاژکاری انجام میدادم. اونجا همهی کارگرها و سرکارگر زن بودند. اونجا تونستم سه ماه دووم بیارم بعدش رفتم جای دیگه. برای اولین تجربهام تجربهی بدی نبود چون محل کارم همه افغان بودند و سرپرست کارگاه خالهام بود. ولی با این حال باز هم نمیتونستم درباره حقوقم چونه بزنم. درنتیجه برای اینکه مادرم نفهمه دستمزدم کمه تمامی مزدم رو به مادرم میدادم و میگفتم دویست تومن برای خودم کنار گذاشتم. تقریبا دروغ گفتن بخاطر حقوق و محل کارم رو از اون سن یاد گرفتم تا شاید بتونم کمکی به خانواده کرده باشم.
بعد از سه ماه رفتم مدرسه و سال بعد هم مدرسه میرفتم هم سرکار. بارها در محل کارهای مختلفی که میرفتم مورد توهین و تحقیر قرار گرفتم؛ مثلا چند باری به خاطر قیافهام مسخره میشدم و توی بچگیهام یه بار یکی بهم گفت خوابت مییاد؟ و من اولش نفهمیدم چی میگه و بقیهی همکارهام از خنده منفجر شدند و من وقتی رسیدم خونه فهمیدم چی گفته و تا صبح گریه کردم.
علاوه بر این چند باری حقوق مادرم خورده شد توسط مردی که خودش هم افغانستانی بود و براش زور داشت که یه زن بتونه اندازهی یه مرد کار کنه و حتی بهتر و تمیزتر از اون. برای همین هم حقوق مادرم رو کم میداد و چند باری هم الکی از کارهاش ایراد گرفت و زد پای خسارت و دستمزد. دوسری از کارهاش رو از این طریق پرداخت نکرد.
بعد از اون من تصمیم گرفتم بیام مرکز تهران کار کنم. چون آخرین باری که کار کردم و سرپرستم یه مرد بود یه اتفاقی افتاد. یه بار که همگی رفته بودند سرپرستم صدام زد. منم رفتم اتاقش تا درباره افزایش دستمزدم حرف بزنم. نمیتونم از تمامی جزئیات اون اتفاق بنویسم چون برام دردناکه. فقط میتونم بگم عملا من رو تهدید به تجاوز کرد اگر بخوام به قول خودش پام رو از گلیمم درازتر کنم. برای همین من دیگه سمت خونهمون کار نکردم و اومدم مرکز شهر.
بزرگترین ضربهی زندگی من همون تهدید به تجاوزی بود که اگر صورت میگرفت من نه میتونستم به خونوادهام بگم نه میتونستم شکایت کنم چون بیمه نمیشدم و در کل حمایتگری نداشتم.
ضربههای زندگی انقدر ادامه و ادامه داشت تا اینکه من با یه موسسهای آشنا شدم که بهم یاد داد من متعلق به هر جایی باشم میتونم مثل یک انسان زندگی کنم و نفس بکشم و کار کنم. میتونم از حقوق برابر بهرهمند بشم و فقط نظارهگر ضربههایی که بهم میزنند نباشم و بتونم از خودم دفاع کنم و یاد بگیرم مبارزه کنم.
اون ضربهها به من یاد داد که من نه متعلق به جای خاصی هستم نه متعلق به هیچجا. همهی جای دنیا سرای من است.