معرفی نشریه:
ما جمعی از زنان افغانستانی محله صباشهر همراه با چند نفر از دوستان ایرانیمان دور هم جمع شدیم. این نشریه درد دل‌های ماست از زندگی در ایران.

همکاران این شماره:
قنبرگل، زینب، معصومه، فریبا، فاطمه، آذین، فروغ، مهناز، شایسته، ستاره و رویا

مطالب این شماره:

  • درد دل‌هایی از زبان زینب
  • مشکلات مدرسه زیاد است
  • غذای محلی آشک
  • عید قربان

درد دل‌هایی از زبان زینب

جنگ یک فاجعه‌ی بزرگ جهانی است که اگر در هر نقطه‌ای از زمین اتفاق بیفتد خسارت‌های جانی و مالی و همچنین خسارت‌هایی بر روح و روان مردم و جامعه‌اش می‌گذارد و سبب می‌شود مردم سرزمین خودشان را ترک کنند و به جای دیگری مهاجرت کنند.

کشور افغانستان طی نیم‌قرن گذشته جنگ‌های داخلی و خارجی زیادی را تجربه کرده است که بر اثر این جنگ‌ها مردمانش رنج و سختی بسیاری را متحمل شده‌اند. حدود سی‌وشش سال گذشته کشور افغانستان در حال جنگ با شوروی بود. در این سال‌ها هم به علت جنگ بسیاری از مردم به کشورهای همسایه مهاجرت کردند.

خانواده من هم یکی از آن خانواده‌هایی بود که به علت جنگ مهاجر ایران شد. من در آن روزها نبودم ولی امروز که پای درد دل‌های مادرم می‌نشینم و در کوچه‌های ایران قدم می‌گذارم و توهین‌ها و نگاه‌های مردم ایران را می‌بینم و می‌شنوم با خود فکر می‌کنم که اگر مردمی که امروز من و خانواده‌ام و مهاجران دیگر را زیر نگاه‌ها و حرف‌های توهین‌آمیزشان له می‌کنند به جای ما بودند چه می‌کردند.

بگذارید ماجرای آن روزهایی را که ناچار شدیم خانه و دیار خود را ترک کنیم از زبان مادرم برایتان تعریف کنم. عید بود و تازه دستی بر در و دیوار خانه‌ام کشیده بودم و فرش و تشک‌های خانه را نو کرده بودم منتظر بودم تا رفت‌وآمدهای عید را شروع کنیم. خوشحال بودم چون بعد از مدت‌ها توانسته بودم لوازم منزلم را نو کنم. اما یک‌باره به روستای ما حمله شد و شوهرم گفت که امشب باید فرار کنیم و از این جا برویم و گرنه اسیر می‌شویم. با دلی پر از درد و چشم‌هایی گریان در خانه‌ام را بستم و دست بچه‌هایم را گرفتم و به سمت کوه‌ها فرار کردیم. دلم پر از امید بود و فکر می‌کردم که حتما به خانه‌ام برمی‌گردم اما تا امروز دیگر در خانه‌ام را باز نکردم. مادرم وقتی خاطره‌ی آن روزها را برایم تعریف می‌کند اشک‌هایش سرازیر می‌شود.  راه بسیار طولانی و سخت بود. از این کوه‌ها و دشت‌ها و پستی‌وبلندی‌ها بچه‌هایم را به دندان کشیدم. همراهانی که با ما بودند بعضی در راه تیر خوردند و بعضی‌ها فرزند و شوهرشان را از دست دادند. صحنه­هایی بسیار تکان­دهنده و وحشتناک را دیدم و تا امروز به یاد دارم. روزهای سختی را در راه گذراندیم و من می­دانم که همه این روزها بر سر همه مهاجران گذشته است.

بعد از شنیدن حرف­های مادرم همیشه سختی­هایی که مردم برای رسیدن به ایران و کشورهای همسایه گذرانده­اند در یادم مانده و هر وقت که مردم ایران به من و یا هرکدام از مهاجران توهین می­کنند دلم می­شکند و آهی سراسر وجودم را فرا می­گیرد.

من تا قبل از رفتن به مدرسه نمی­دانستم که افغانی و ایرانی چیست! چه فرقی بین ایرانی و افغانی است؟ وقتی وارد مدرسه شدم و ما را با اسم افغانی­ها صدا زدند و بین ما و بقیه بچه­ها فرق هایی گذاشته شد فهمیدم که چقدر ما در این کشور اضافی هستیم و هرروز این سوال را از مادرم می­پرسیدم که چرا ما را به ایران آوردی؟ و به بودن در ایران اعتراض می­کردم اما حالا که بزرگ شده­ام و مادرم برایم درد دل می­کند می­فهمم که مادرم چاره­ای به جز آوردن ما به ایران نداشت و کاش این بیچارگی را مردم ایران درک می­کردند.

خانواده من برای گذراندن زندگی‌شان هرکجای ایران زندگی کردند. از جایی به جای دیگر می­رفتند با این فکر که شاید مشکلاتشان در شهری دیگر کمتر شود ولی نمی­دانستند که این جابجایی­ها مشکلاتی را بر سر راه تحصیلم می­گذارد. آن زمان خانواده من کارت هویتشان را از شهر ری گرفته بودند ولی به دلیل بیکاری نتوانسته بودند در آنجا زندگی کنند به همین دلیل من و برادرانم را در شهری دیگر از مدرسه اخراج کردند و من خیلی ناراحت بودم. برادرانم نیز پی ادامه تحصیل نرفتند و دنبال کاری برای خود بودند تا بتوانند کمکی برای خانواده باشند. اما من که مدرسه و درس را خیلی دوست داشتم با کلی تلاش توانستم ۲سال دیگر را در یک مدرسه درس بخوانم ولی هر کاری کردم نتوانستم وارد مدرسه راهنمایی شوم و فقط توانستم تا پنجم درس بخوانم. حالا که ۳۶ سال از عمرم را در ایران گذراندم مشکلاتم گریبان­گیر دخترانم شده و راه تحصیل آن‌ها را مسدود کرده است.

من بعد از ازدواجم به شیراز رفتم چون همسرم یکی از افغانستانی­هایی بود که کارت هویتش را از شیراز گرفته بود و من که زیر سرپرستی همسرم رفته بودم کارت هویتم صادره از شیراز شد. برای فرزندانم نیز از همان‌جا کارت گرفتیم اما بعد از چند سال واقعا زندگی برایم سخت شد. به دلیل مشکلاتی که داشتم مجبور شدم به تهران برگردم و کنار خانواده­ام زندگی کنم.

حالا بعد از مدت‌ها همان مشکلات هویتی که من داشتم بر سر راه دخترانم هست. من برای اینکه بتوانم دخترانم را در مدارس روستاهای تهران ثبت‌نام کنم خیلی تلاش می­کنم. با اینکه ما فرهنگ و عقایدمان را زیرپا گذاشته­ایم تا همرنگ جماعت شویم و به ما سخت نگیرند و بگذارند بچه­هایمان اعتماد به نفس داشته باشند و مانند ما مورد تحقیر و توهین قرار نگیرند ولی همچنان تبعیض و تحقیر و توهین­ها ادامه دارد.

از کسانی که به درددل ما و بسیاری از مهاجران گوش دادند تقاضا دارم که اگر تا به حال طوری رفتار کرده­اند که موجب ناراحتی یک انسان شده است بعد از خواندن این مطالب لااقل دیدشان را نسبت به مهاجران تغییر دهند و اگر این کار برایشان مشکل است خودشان را به جای کسانی قرار دهند که در یک کشور ناامن زندگی می­کنند و وقتی که از خانه بیرون می­روند برگشتشان با خداست و مدت‌هاست که در چنین کشوری زندگی می­کنند و فرزندانشان نیز باید در این کشور زندگی کنند. آیا شما می­توانید در آنجا بمانید؟

آیا تلاشی برای رهایی از آنجا نمی­کنید؟

اگر این چیزها را در ذهنتان بیاورید شاید بهتر بتوانید مهاجران را درک کنید!

مشکلات مدرسه زیاد است

مدرسه‌ها باز شدند و همه‌جا حرف از درس و مدرسه است. چند سالی است که هم‌وطن‌های ما می‌توانند در مدرسه‌های دولتی ایران درس بخوانند. اما ما مشکلات زیادی برای مدرسه رفتن بچه‌هایمان داریم. بعضی از این مشکلات را بچه‌ها و مادرهای ایرانی هم دارند. در این بخش می‌خواهیم خیلی کوتاه چندتا از این مشکلات را با شما در میان بگذاریم.

شایسته: دخترم را بردم مدرسه، گفت برو برو نمی‌گیریم، پرونده‌اش را انداخت. من هم بدم آمد آمدم. دخترم کلاس پنجم بود. هزینه و پول و این‌ها زیاد می‌گرفت، من نتوانستم بنویسم، حالا دخترم گریه می‌کند می‌گوید من می‌خواندم. اما وقتی یک نفر کارگر باشد نمی‌شود سخت است دیگر.

مریم: دختر من شش کلاس خواند دیگر نمی‌رود. درسش خیلی خوب بود. بابایش کمرش ناجور شد دیگر نتوانست برود سر کار. دخترم گفت می‌رود خیاطی درسش را ول کرد. مجبوریم دیگر او کار می‌کند ما می‌خوریم. شوهرم هم کاری به مدرسه بچه‌ها ندارد. می‌گوید درس‌خوانده‌ها چه شدند که حالا این بشود.

فریبا: من خودم مدرسه نرفتم ولی خواهرم را بردیم گفتند که ثبت‌نام نمی‌کنیم مدرسه پر شده.

مریم: مشکلات زیاد است. روپوش‌ها خیلی گران است. هزینه‌هایش خیلی زیاد است.

شایسته:20 تومان بیعانه دادم، 20 تومان قرار است ببرم، این بدبختی‌ها را داریم.

مریم: علی‌آباد پول کتاب 20 تومان می‌گیرد ولی این‌ها از ما 50 تومان گرفتند. پریروز شنیدم تعجب کردم.

زهرا: 50 تومان فقط؟ من امروز که رفته بودم چند تا افغانستانی بیچاره آمده بودند برای ثبت‌نام از هر بچه‌ای 100 تومان فقط برای کمک به مدرسه می‌خواستند. پول کتاب 50 تومان، مانتوها 56 تومان، بیمه 30 تومان.

فریبا: یکی از آشناهای بابایم از علی‌آباد می‌خواسته پسرهایش را ثبت‌نام کند گفتند سر هر بچه‌ای 400 تومان بدهد. دو تا بچه داشته گفته 800 تومان بدهد او هم نداشته ثبت‌نام نکرده.

زهرا: هر مدرسه‌ای هر جور دلشان بخواهد پول می‌گیرند. امروز رفتم یک خانم افغانستانی آمده بود یک برگه‌ای بهشان دادند گفتند همین الان! همین الان باید بریزی. برگه را داد گفت ببر بانک پرداخت کن و بعد برگه را بیاور من اسمش را بنویسم.

قنبرگل: یکی از فامیل‌هایمان آن روز آمده بود گفت که مدرسه گفته پول کمک به مدرسه را بده ثبت‌نام کنم. او هم گفته بود پول ندارم، ثبت‌نام نمی‌کنم. حالا نمی‌دانم ثبت‌نام کرد یا نه.

فریبا: چند سال پیش هنوز این کارت آبی‌ها درنیامده بود، شناسنامه نداشتیم نتوانستیم که مدرسه دولتی بگذاریم. خواهرهایم اینجا (مدرسه انجمن) خواندند دو سه سال. از وقتی توانستیم بگذاریم نتوانستیم کمک به مدرسه بدهیم. حالا برای هر کدام 200 تومان باید بدهیم. فقط یکی را گذاشتیم. دوتای دیگر را نگرفت گفت پر شده.

زهرا: مدرسه همه‌اش مشکل است. دخترم شناسنامه‌اش مال شیراز بود قبول نکردند گفتند چون مال شیراز است باید برود شیراز همان جا ثبت نام کنید. دختر دیگرم را هم بردم برای کلاس سوم قبول نکردند گفتند چون جای دیگر غیردولتی(مدرسه انجمن) خوانده ما نمی‌توانیم  ثبت‌نام کنیم.

مریم: مشکلات دیگری هم هست. بچه من با پسربچه ایرانی دعوا کرده بود، بعد پسرم رفته گفته آقای مدیر این پسره من را زد، گفته تو غلط کردی. پسرم می‌گفت با زانو تو سینه‌ام زد و گوشم را هم کشید. آمد خانه، گفتم شام بخور، گفت نمی‌خورم، مدیر با زانو زد تو سینه‌ام، سینه‌ام درد می‌کند. صبح رفتم بالای سرش. گفتم آقای مدیر چه شده؟ بچه‌ها دعوا کردند شما دیگر چرا این بچه را زدید؟ مدیر گفت اصلاً من کی زدم. نمی‌ایستاد حرفم را گوش کند و آن ور و این ور می‌رفت و به گردنش هم نمی‌گرفت. گفتم دوربین‌هایت را چک کن ببین تقصیر از پسرم است. می‌گوید کی زده پسر تو را، هیچ‌کس نمی‌زند پسرت را، پسر تو یک توله‌سگ است. آن موقع دیگر من هر چه از دهانم درآمد گفتم بهش. الان دیگر پیشش هم نمی‌روم، این‌قدر که لجم گرفته. برای ثبت‌نام با معاونش ثبت‌نام می‌کنم. از آن موقع که دعوا کردیم دیگر با من حرف نمی‌زند. در مدرسه دخترم بعضی‌ها در جلسه اولیا گفته بودند که بچه‌های ایرانی از بچه‌های افغانی باید جدا بشوند. خانم مدیر مدرسه قبول نکرد. گفت اگر می‌خواهید جدا باشند باید نانوایی و خیابان و همه‌چیز جدا باشد. از آن به بعد دیگر همه ساکت شدند.  وقتی ایرانی‌ها اعتراض کردند گفتند که افغانی‌ها شپش دارند همان خانم مدیر گفت من خودم ایرانیم می‌گویم که ایرانی‌ها خیلی شپش دارند.

زهرا: اول‌ها که دخترم مدرسه می‌رفت تو مدرسه سوا می‌نشاندند بچه‌های ما را از ایرانی‌ها. ایرانی‌ها یک طرف افغانستانی‌ها یک طرف. اما مدیر عوض شد دیگر این تغییر کرد بر اساس قد نشاندند. هر کس قدش بلندتر است یا کوتاه‌تر است جایش معلوم می‌شد. بعد مادرهای ایرانی که آمدند اعتراض کردند جوابشان را قشنگ داد. گفت اگر می‌گویید افغانستانی‌ها کثیف‌اند بیایید نشان بدهید کثیفی‌شان را. مثلاً می‌گفتند که افغانی‌ها شپش دارند. می‌گفت بیا نشان بده. یکی از مادرها گفته بود نمی‌خواهد دخترش پیش دختر من بنشیند. موهای دخترم بلند است شاید شپش دارد. من جلویش موهای دخترم را باز کردم نشانش دادم گفتم بیا ببینم شپش پیدا کن ببینم. سال بعدش دختر خودش موهایش شپش افتاد! من به خانم مدیر گفتم حالا خوب است اگر من بگویم نمی‌خواهم دخترم کنار دخترش بنشیند؟